مقاله در مورد ورود امام حسین به کربلا و سخنانش در آنجا
نوشته شده توسط : علی نوروزی

مقاله هایی ادبی در مورد ورود امام حسین (ع) به سرزمین کربلا در زیر آمده است که امید است مفید واقع شود :

بدانکه در روز ورود آن حضرت به کربلا خلاف است واصح اقوال آنست که ورود آن جناب به کربلا در روز دوم محرم الحرام سال شصت و یکم هجرت بوده و چون به آن زمین رسید پرسید که این زمین چه نام دارد؟ عرض کردند کربلا می‌نامندش، چون حضرت نام کربلا شنید گفت:

اّلّلهُمَّ اِنّ اَعُوذُبِکَ مِنَ الْکَرْبِ وَالْبَلآءِ

پس فرمود که این موضوع کرب و بلا و محل محنت و عنا است فرود آئید که اینجا منزل و محل خیام ما است، و این زمین جای ریختن خون ما است. و در این مکان واقع خواهد شد قبرهای ما، جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به اینها پس در آنجا فرود آمدند. و جز نیز با اصحابش در طرف دیگر نزول کردند و چون روز دیگر شد عمر بن سعد (ملعون) با چهار هزار مرد سوار به کربلا رسید و در برابر لشکر آن امام مظلوم فرود آمدند.

ابوالفرج نقل کرده پیش از آنکه ابن زیاد عمر سعد را به کربلا روانه کند او را ایالت ری داده و والی ری نموده بود چون خبر به ابن زیاد رسید که امام حسین علیه السلام به عراق تشریف آورده پیکی به جانب عمر بن سعد فرستاد که اولا برو به جنگ حسین و او را بکش و از پس آن به جانب ری سفر کن. عمر سعد به نزد ابن زیاد آمده گفت ای امیر از این مطلب عفو نما گفت ترا معفو می‌دارم و ایالت ری از تو باز می‌گیرم عمر سعد مردد شد مابین جنگ با امام حسین علیه السلام و دست برداشتن از ملک ری لاجرم گفت مرا یک شب مهلت ده تا در کار خویش تاملی کنم پس شب را مهلت گرفته و در امر خود فکر نمود، آخرالامر شقاوت بر او غالب گشته جنگ سیدالشهداء علیه السلام را به تمنای ملک ری اختیار کرد، روز دیگر به نزد ابن زیاد رفت و قتل امام علیه السلام را بر عهده گرفت پس ابن زیاد با لشکر عظیم او را به جنگ حضرت امام حسین علیه السلام روانه کرد.

سبط ابن الجوزی نیز فریب به همین مضمون را نقل کرده، پس از آن محمد بن سیرین نقل کرده که می‌گفت معجزه‌ای از امیرالمومنین علیه السلام در این باب ظاهر شد، چه آن حضرت گاهی که عمر سعد را در ایام جوانیش ملاقات می کرد به او فرموده بود وای بر تو یابن سعد چگونه خواهی بود در روزی که مردد شوی مابین جنت و نار و تو اختیار جهنم کنی.

و بالجمله چون عمر سعد وارد کربلا شد عروه بن قیس احمسی را طلبید و خواست که او را به رسالت به خدمت حضرت بفرستد و از آن جناب بپرسد که برای چه به اینجا آمده‌ای و چه اراده داری، چون عروه از کسانی بود که نامه برای آن حضرت نوشته بود حیا می‌کرد به سوی آن حضرت برود و چون سخن گوید، گفت مرا معفو دار و این رسالت را به دیگری واگذار، پس ابن سعد بهر یک از رؤسای لشکر که می گفت باین علت ابا می‌کردند زیرا که اکثر آنها از کسانی بودند که نامه برای آن جناب نوشته بودند و حضرت را به عراق طلبیده بودند پس کثیر بن عبدالله که ملعونی شجاع و بی‌باک و بی‌حیائی فتاک بود برخاست و گفت که من برای این رسالت حاضرم و اگر خواهی ناگهانی او را به قتل در آورم عمر سعد گفت این را نمی‌خواهم ولیکن برو به نزد او و بپرس که برای چه باین دیار آمده. پس آن لعین متوجه لشکرگاه آن حضرت شد. ابوثمامة صائدی را چون نظر بر آن پلید افتاد به حضرت عرض کرد که این مرد که به سوی شما می‌آید بدترین اهل زمین و خونریزترین مردم است این بگفت و به سوی کثیر شتافت و گفت اگر به نزد حسین علیه السلام خواهی شد شمشیر خود را بگذار و طریق خدمت حضرت را پیش دار گفت لاوالله هرگز شمشیر خویش را فرو نگذارم همانا من رسولم اگر گوش فرا دارید ابلاغ رسالت کنم وار نه طریق مراجعت گیرم. ابوثمامه گفت پس قبضه شمشیر ترا نگه می دارم تا آنکه رسالت خود را بیان کنی و برگردی گفت به خدا قسم نخواهم گذاشت که دست بر شمشیرم گذاری گفت به من بگو آنچه داری تا به حضرت عرض کنم و من نمی‌گذارم که چون تو مرد فاجر و فتاکی با این حال به خدمت آن سرور روی، پس لختی با هم بد گفتند و آن خبیث به سوی عمر سعد برگشت و حکایت حال را نقل کرد، عمر قره بن قیس حنظلی را برای رسالت روانه کرد. چون قره نزدیک شد حضرت با اصحاب خود فرمود که این مرد را می‌شناسید؟ حبیب من مظاهر عرض کرد بله مردیست از قبیله حنظله و با ما خویش است و مردی است موسوم به حسن رای و من گمان نمی‌کردم که او داخل لشکر عمر سعد شود. پس آن مرد آمد به خدمت آن حضرت و سلام کرد و تبلیغ رسالت خود نمود، حضرت در جواب فرمود که آمدن من بدینجا برای آنست که اهل دیار شما نامه‌های بسیار به من نوشتند و به مبالغه بسیار مرا طلبیدند، پس اگر از آمدن من کراهت دارید برمی‌گردم و می‌‌روم پس حبیب رو کرد به قره و گفت وای بر تو ای قره از این امام به حق روی می‌گردانی و به سوی ظالمان می‌روی بیا یاری کن این امام را که به برکت پدران او هدایت یافته‌ای، آن بی‌سعادت گفت پیام ابن سعد را ببرم و بعد از آن با خود فکر می‌کنم تا ببینم چه صلاح است. پس برگشت به سوی پسر سعد و جواب امام را نقل کرد، عمر گفت امیدوارم که خدا مرا از محاربه و مقاتله با او نجات دهد. پس نامه‌ای بابن زیاد نوشت و حقیقت حال را در آن درج کرده برای ابن زیاد فرستاد. حسان بن فائد عبسی گفت که من در نزد پسر زیاد حاضر بودم که این نامه بدو رسید چون نامه را باز کرد و خواند گفت:
یِرجُوُ النَّجاتَ وَلاتَ حینَ مَناصٍ
الانَ اِذْ عُلّقَتْ مُخالِبُنابِه

یعنی الحال که چنگالهای ما بر حسین بند شده در صدد نجات خود برآمده و حال آنکه ملجاء و مناصی از برای رهائی او نیست. پس در جواب عمر نوشت که نامه تو رسید به مضمون آن رسیدم، پس الحال بر حسین عرض کن که او و جمیع اصحابش برای یزید بیعت کنند تا من هم ببینم رای خود را در باب او بر چه قرار خواهد گرفت والسلام. پس چون جواب نامه به عمر رسید آنچه عبیدالله نوشته بود به حضرت عرض نکرد. زیرا که می‌دانست آن حضرت به بیعت یزید راضی نخواهد شد. ابن زیاد پس از این نامه نامة دیگری نوشت برای عمر سعد که یابن سعد حایل شو میا حسین و اصحاب او و میان آب فرات و کار را برایشان تنگ کن و مگذار که یک قطره آب بچشند چنانکه حائل شدند میان عثمان بنعفان تقی زکی و آب در روزی که او را محصور کردند. پس چون این نامه به پسر سعد رسید همان وقت عمر بن حجاج را با پانصد سوار بر شریعه موکل گردانید و آن حضرت را از آب منع کردند، و این واقعه سه روز قبل از شهادت آن حضرت واقع شد و از آن روزی که عمر سعد به کربلا رسید پیوسته ابن زیاد لشکر برای او روانه می‌کرد، تا آنکه به روایت سید تا ششم محرم بیست هزار سوار نزد آن ملعون جمع شد. و موافق بعضی از روایات پیوسته لشکر آمد تا به تدریج سی هزار سوار نزد عمر جمع شد، و ابن زیاد برای پسر سعد نوشت که عذری از برای تو نگذاشتم در باب لشکر باید مردانه باشی و آنچه واقع می‌شود در هر صبح و شام مرا خبر دهی.

پس چون حضرت آمدن لشکر را برای مقاتله با او دید به سوی ابن سعد پیامی فرستاد که من با تو مطلبی دارم و می‌خواهم ترا ببینم، پس شبانگاه یکدیگر را ملاقات نموده و گفتگوی بسیار با هم نمودند پس عمر به سوی لشکر خویش برگشت و نامه به عبیدالله بن زیاد نوشت که ای امیر خداوند آتش برافروخته نزاع ما را با حسین خاموش کرد و امر امت را اصلاح فرمود، اینک حسین (علیه السلام) با من عهد کرده که برگردد به سوی مکانی که آمده یا برود در یکی از سرحدات منزل کند و حکم او مثل یکی از سایر مسلمانان باشد در خیر و شر یا آنکه برود در نزد امیر یزید دست خود را در دست او نهد تا او هر چه خواهد بکند. و البته در این مطلب رضایت تو و صلاحیت امت است.

مؤلف گوید: اهل سیر و تواریخ از عقبه بن سمعان غلام رباب زوجه امام حسین علیه السلام نقل کرده‌اند که گفت من با امام حسین علیه السلام بودم از مدینه تا مکه و از مکه تا عراق واز او مفارقت نکردم تا وقتی که به درجه شهادت رسید، و هر فرمایشی که در هر جا فرمود اگرچه یک کلمه باشد خواه در مدینه یا در مکه یا در عراق یا روز شهادتش تمام را حاضر بودم و شنیدم این کلمه را که مردم می‌گویند آن حضرت فرمود دست خود را در دست یزید بن معاویه گذارد، نفرمود.

فقیر گوید: پس ظاهر آنست که این کلمه را عمر سعد از پیش خود در نامه درج کرده تا شاید اصلاح شود و کار به مقاتله نرسد چه آنکه عمر سعد از ابتداء جنگ با آن حضرت را کراهت داشت و مایل نبود.

و بالجمله چون نامه به عبیدالله رسید و خواند گفت این نامه شخص ناصح مهربانی است با قوم خود و باید قبول کرد. شمر ملعون برخاست و گفت ای امیر آیا این مطلب را از حسین قبول می‌کنی؟ به خدا سوگند که اگر او خود را به دست تو ندهد و در پی کار خود رود، امر او قوت خواهد گرفت و ترا ضعف فرو خواهد گرفت اگر خلاف کند دفع او را دیگر نتوانی کرد، لکن الحال به جنگ تو گرفتار است و آنچه رایت در باب او قرار گیرد از پیش می‌رود. پس امر کن که در مقام اطاعت و حکم تو برآید پس آنچه خواهی از عقوبت یا عفو در این باب به عمر بن سعد با تو آن را روانه می کنم و باید ابن سعد آن را بر حسین و اصحابش عرض نماید اگر قبول اطاعت من نمودند، ایشان را سالماً به نزد من بفرستد و اگر نه با ایشان کارزار کند و اگر پسر سعد از کارزار با حسین اباء نماید تو امیر لشکر می‌باش و گردن عمر را بزن و سرش را برای من روانه کن.

پس نامه نوشته به این مضمون:

ای پسر سعد من ترا نفرستادم که با حسین رفق و مدارا کنی و در جنگ با او مسامحه و مماطله نمائی و نگفتم سلامت و بقای او را متمنی و مترجی باشی و نخواستم گناه او را عذرخواه گردی و ازبرای او به نزد من شفاعت کنی، نگران باش اگر حسین و اصحاب او در مقام اطاعت و انقیاد حکم من می‌باشند پس ایشان را به سلامت برای من روانه نما؛ و اگر اباء وامتناع نمایند با لشکر خود ایشان را احاطه کن و با ایشان مقاتلت نما تا کشته شوند و آنها را مثله کن همانا ایشان مستحق این امر می‌باشند و چون حسین کشته شد سینه و پشت او را پایمال ستوران کن چه او سرکش و ستمکار است و من دانسته‌ام که سم ستوران مردگان را زیان نکند چون بر زبان رفته است که اگر او را کشم اسب بر کشته او برانم این حکم باید انفاذ شود. پس اگر به تمام آنچه امرت کنم اقدام نمودی جزای شنونده و پذیرنده به تو می‌دهم و اگر نه از عطا محرومی و از امارات لشکر معزول و شمر بر آنها امیر است و منصوب والسلام. آن نامه را به شمر داد و به کربلا روانه نمود.

برگرفته از کتاب منتهی الامال، تألیف حاج شیخ عباس قمی

_____________________________________________________________________

مقاله دوم :

حماسه سیدالشهدا (ع) در سرزمین طف و رشادت های یاران آن حضرت، هرگز در دل ها کهنه نمی شود و هر سال با فرا رسیدن ماه محرم، عزاداران حسینی به ذکر مصیبت های عاشورا و وقایع آن روزها می پردازند که علاوه بر ذکر مصیبت و مداحی، مقتل خوانی از ارزش ویژه ای برخوردار بوده و در سال های اخیر نیز توجه بیشتری به آن شده است.

به گزارش ایرنا، متن حاضر برگرفته از کتاب مقتل امام حسین (ع) است که از سوی گروه حدیث پژوهشکده باقرالعلوم (ع) منتشر شده و حجت الاسلام ‘جواد محدثی’ آن را ترجمه کرده و با توجه به شروع ماه محرم روایات این مقتل از زمان ورود امام حسین (ع) به سرزمین کربلا آغاز می شود.

* امام حسین (ع) در کربلا

خوارزمی گوید: امام حسین (ع) روز چهارشنبه یا پنج شنبه دوم محرم سال ۶۱ وارد کربلا شد. آن حضرت برای یاران خود خطبه ای خواند و فرمود: اما بعد، مردم برده دنیایند، دین بر زبانشان است و در پی آنند تا وقتی زندگی شان بگذرد. هرگاه با بلا آزموده شوند، دینداران اندک می شوند.

سپس پرسید: آیا اینجا کربلاست؟ گفتند: آری.

فرمود: اینجا جای محنت و رنج است؛ اینجا محل فرود آمدن ما و مرکب های ما و ریخته شدن خونهایمان است.

همه فرود آمدند، بارها را کنار فرات گشودند، خیمه ای برای حسین (ع) و خانواده و فرزندان او افراشته شد. خیمه برادران و عموزادگان را اطراف خیمه او زدند. حسین علیه السلام در خیمه اش نشست و به اصلاح شمشیرش پرداخت.

* آمدن عمر سعد به کربلا

خوارزمی همچنین گوید: حر آمد و به همراه سپاهش در برابر حسین علیه السلام دور زد. به ابن زیاد نامه نوشت و فرود آمدن امام را در سرزمین کربلا گزارش داد.

ابن زیاد به حسین (ع) چنین نامه نوشت: اما بعد، ای حسین! خبر یافتم که به کربلا آمده ای. یزید به من نامه نوشته که در اولین فرصت تو را به قتل برسانم، مگر آنکه به فرمان من و یزید فرود آیی.

چون نامه اش به امام حسین (ع) رسید و حضرت آن را خواند، نامه را دور انداخت و فرمود: هرگز رستگار مباد گروهی که خشم خدا را به رضای مردم فروختند.

پیک گفت: جواب نامه؟ فرمود: نامه اش جواب ندارد. عذاب خدا بر او حتمی شده است. پیک برگشت و ابن زیاد را از آنچه گذشته بود خبر داد.

ابن زیاد به شدت خشمگین شد. یارانش را جمع کرد و گفت: کدام یک از شما جنگ با حسین را در مقابل حکومت بر هر استانی که بخواهد به عهده می گیرد؟ کسی پاسخش نداد. رو به عمر سعد کرد، در حالی که چند روز پیش فرمان حکومت ری را به نام او صادر کرده بود، ولی پنهان داشته و او را به جنگ با دیلم فرمان داده و حکم او را هم نوشته بود اما به سبب درگیری اش با قضیه امام حسین علیه السلام به تاخیر انداخته بود.

ابن زیاد گفت: ای عمر سعد! تو این ماموریت را انجام بده. پس از آن در پی حکومت خویش برو. عمر سعد گفت اگر امیر مرا از جنگ با حسین معاف دارد بر من منت نهاده است.

ابن زیاد گفت: تو را معاف می کنیم. پس آن حکم امارت ری را هم به ما بر گردان و در خانه بنشین تا دیگری را به این ماموریت بفرستیم. عمر سعد مهلت خواست تا در این باره بیاندیشد

؛ مهلتش داد.

عمر سعد برگشت و به مشورت با برادران و افراد مورد اطمینان خود پرداخت. هیچ کدام صلاح ندانستند و به او گفتند: از خدا بترس و چنین مکن.

خواهر زاده ابن سعد به نام ‘حمزه بن مغیره’ به او گفت: دایی جان ! تو را به خدا بترس و چنین مکن. دایی جان تو را به خدا به جنگ حسین مرو که گناه می کنی و قطع رحم می نمایی. به خدا قسم اگر ثروت و دنیایت و حکومت بر زمین را از دست بدهی؛ برایت بهتر از آن است که خدا را در حالی ملاقات کنی که دستت به خون حسین پسر فاطمه آغشته باشد.

عمر ساکت ماند ولی دلش در هوای ری بود. صبح هنگام ابن زیاد از او پرسید: چه تصمیم گرفتی؟ گفت: ای امیر! این کار-جنگ با دیلم- را به من واگذار کردی و حکم مرا هم نوشته ای؛ مردم هم شنیده اند. اگر صلاح بدانی، جز من کسانی از بزرگان کوفه مانند ‘اسماء بن خارجه’، ‘کثیر بن شهاب’، ‘محمد اشعث’، ‘عبدالرحمان بن قیس’، ‘شبث بن ربعی’ و ‘حجار بن الجبر’ را به جنگ با حسین بفرست.

ابن زیاد گفت: پسر سعد! بزرگان کوفه را به من معرفی نکن. در ماموریتی که می فرستمت، از تو نظر نمی خواهم. اگر به جنگ حسین بروی و این مشکل ما را حل کنی؛ نزد ما محبوب و مقربی و گرنه حکم ما را به ما برگردان و در خانه ات بنشین؛ نمی خواهم مجبورت کنیم.

عمر ساکت شد و ابن زیاد خشمگین شد و گفت: ای پسر سعد! اگر به جنگ حسین نروی و با او به تندی بر خورد نکنی گردنت را می زنم؛ خانه ات را ویران می کنم؛ اموالت را غارت می کنم و چیزی برایت باقی نمی گذارم.

عمر سعد گفت: فردا به خواست خدا در پی ماموریت می روم. ابن زیاد به او پاداش داد و خشمش نسبت به او فرو نشست و چهار هزار نفر همراهش ساخت و فرمان داد که بر حسین سخت بگیر و بین او و آب فاصله بینداز.

عمر سعد فردای آن روز با چهار هزار نفر به کربلا رفت. حر هم هزار نفر داشت که مجموع سپاهیان کوفه به پنج هزار نفر رسید.

* دیدار امام با فرستاده عمر سعد

چون عمر سعد به کربلا آمد، یکی از همراهانش به نام ‘عروه بن قیس’ را نزد حسین (ع) فرستاد تا از او بپرسد برای چه اینجا آمده است و چرا از مکه بیرون آمده است.

عروه گفت: عمر سعد! من پیش از این با حسین نامه نگاری می کردم. خجالت می کشم نزد او بروم. کسی دیگر را نزد وی بفرست.

ابن سعد’کثیر بن عبدالله شعبی’ را فرستاد که مردی دلیر و سوارکار و قاطع و دشمن سرسخت اهل بیت (ع)بود. چون چشم ‘ابو ثمامه صائدی’ یکی از یاران امام حسین (ع) به او افتاد؛ به امام عرض کرد: فدایت شوم یا ابا عبدالله! بدترین مردم روی زمین و خونریزترین و آدمکشترین افراد نزد تو آمده است.

آنگاه ابوثمامه نزد او رفت و گفت: شمشیرت را زمین بگذار تا به خدمت ابا عبدالله برسی و با او سخن بگویی.

گفت: نه، نمی شود. من پیکم؛ اگر می خواهد؛ حرفم را بشنود والا بر می گردم.

ابوثمامه گفت: من دست بر قبضه شمشیرت می نهم . تو هر چه می خواهی با امام سخن بگو و نزدیک آن حضرت مشو. تو مردی تبهکاری.

آن مرد خشمگین شد و نزد عمر سعد برگشت و گفت: نگذاشتند نزدیک حسین شوم و پیام تو را برسانم؛ شخصی دیگر را بفرست .

ابن سعد ‘قره بن قیس’ را فرستاد. چون نزد حسین آمد، امام پرسید: آیا این مرد را می شناسید؟

حبیب بن مظاهر گفت: آری ای پسر پیامبر! او مردی از بنی عتیم و بنی حنظله است. او را آدم خوبی می دانستم و فکر نمی کردم در این صحنه حضور یابد.

آن مرد جلو آمد و در برابر حسین (ع) قرار گرفت. سلام داد و نامه عمر سعد را رساند. امام فرمود: به رئیست بگو من خودم به این سرزمین نیامدم؛ مردم شهر تو، دعوتم کردند که بیایم و با من بیعت نمایند و از من حمایت کنند. اگر مایل نیستند، به جایی که از آنجا آمدم بر می گردم .

حبیب بن مظاهر گفت: وای بر تو قره! من تو را هوادار اهل بیت می دانستم. چه چیز تو را عوض کرد و این نامه را آوردی؟ پیش ما بمان و این مرد را یاری کن که خداوند او را برای ما رسانده است.

آن مرد گفت: به جانم قسم یاری او سزاوارتر از یاری دیگران است؛ اما جواب نامه را پیش فرمانده ام می برم و در این مورد می اندیشم.

وی بازگشت و جواب امام را به عمر سعد داد. ابن سعد را شکر کرد؛ به این امید که از جنگ با حسین معاف شود. سپس نامه ای به این مضمون به ابن زیاد نوشت که کنار حسین اردو زدم و پیکی نزد او فرستادم و خواستم بگوید چرا به این شهر آمده؛ او هم گفته که کوفیان نامه نوشته و خواستار آمدنش شده اند تا با او بیعت نمایند و وی را یاری کنند. اگر نظرشان از یاری کردن برگشته است؛ به همان جایی که از آن آمده است بر می گردد و در مکه یا هر شهری که دستور بدهی؛ مثل یکی از مسلمانان می ماند. دوست داشتم این خبر را به امیر بدهم تا تصمیم بگیرد.

ابن زیاد که نامه او را خواند. مدتی اندیشید. آنگاه پیش خود شعری خواند با این مضمون ‘اکنون که چنگ های ما در او آویخته ، امید رهایی دارد؟ نه ، روز نجات نیست!’

آنگاه گفت: آیا پسر ابوتراب امید نجات دارد؟ هیهات! هیهات! خداوند مرا از عذابش نرهاند اگر حسین از چنگ من برهد.

عبیدالله سپس به عمر سعد چنین نامه نوشت: اما بعد، نامه ات و آنچه از کار حسین نوشته بودی به من رسید. با رسیدن نامه ام، از او بخواه با یزید بیعت کند. اگر پذیرفت و بیعت کرد که هیچ، وگرنه او را نزد من بفرست.

عمر سعد پس از خواندن نامه ابن زیاد گفت: انالله و انا الیه راجعون. عبیدالله صلح و آشتی نمی جوید. از خدا یاری می طلبم.

ابن سعد دیگر بیعت با حسین را مطرح نکرد. چون می دانست که آن حضرت بیعت با یزید را هرگز نمی پذیرد.

منبع مقاله دوم ( آوا پرس)





:: موضوعات مرتبط: مقاله ماه محرم , ,
:: بازدید از این مطلب : 2776
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 2 آذر 1392 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: